عصای جادویی منصور
پورحیدری 71 ساله، همیشه استقلال را از بحران عبور میداد. دست کم از زمان
پیروزی انقلاب اسلامی تا حساسترین برهههای تاریخ استقلال.
وقتی تیم رو به انحلال قرار داشت و هیچ کس
نمیدانست نام «تاج» را چه بگذارد، پورحیدریِ ترک وطن کرده به خاطر این تیم
به تهران برگشت و با سرمایهای حتی اندک؛ اجازه نداد استقلال فرو بپاشد.
استقلال اما استقلال شد؛ هر چند تقریبا همه به دنبال خوشتیپها رفتند و
فداکاران به خاطر خاصیت ضد دوربین بودن خودشان، تنها شدند. به هرحال این
فوتبال همیشهِ ویترینی، همیشه قهرمانانی از جنس خود به همراه دارد!
سالها گذشت. پورحیدری در تمام سالهای فوتبال نجیب
دهه 60، ردپای کلیدی خود را روی شناسنامه استقلال داشت. او بود که با هر
شکست و اخراج سرمربی تیم آبی، برمیگشت و عصای جادویی خودرا به زمین حریفان
به ظاهر رسوخ ناپذیر میکوبید. در آن دوران چند نفر پورحیدری فوتبالیست را
میشناختند؟ همان آن قهرمانان خوشتیپ که فوتبال را در حد و اندازههای
فیلمهای فارسی، بزن بهادر پیش برده بودند، اجازه نمیدادند پورحیدری صرفا
فوتبالیست ( فرقی نداشت فوتبالیست خوب یا بد) دیده شود.
در دهه 70 هم اوضاع بهتر نشد. همه از منصور
میخواستند و منصور از همه، هیچ نمیخواست. با آن مدل خاص ابرو بالا
انداختن در هر کنفرانس خبری و جلوی دوربینها برای خیلیها یادآور ابروی
همیشه بالای آنچلوتی بود. اگر یکی از ابروهای آنچلوتی به قول خودش به خاطر
برخورد و مصدومیتی در دهه 80 همیشه آن بالا مانده، موج و تلاطم هر دو
ابروی پورحیدری، ترسیمگر زخم همیشگیاش از فوتبال ما بود.
تیم ملی پس از درخشش در جامجهانی 1998، مانند
قهرمانی که دیگر قلهای برای فتح کردن پیش رو ندارد به امان خود رها بود.
منصور آمد و با رقم زدن برتریهای باشکوه مقابل ازبکستان و کویت، تیم را پس
از 8 سال قهرمان فوتبال بازیهای آسیایی کرد. به همه آنهایی که میگفتند
این فوتبال دیگر قهرمان نمیشود، میخندید اما هرگز به اندازه قبلیها و
بعدیها تجلیل نشد چون نه علاقهای به مُد داشت و نه غیر از ابرو بالا
انداختن ارادی، کار رسانهپسند دیگری بلد بود.
یک روزنامه ورزشی در اوایل دهه 80 در اشاره به حضور
توامان منصور پورحیدری و پرویز مظلومی روی نیمکت استقلال پس از اخراج
سوکوموروخوف از اصصلاح «گروه نجات آبی» استفاده کرد. این گروه نجات، افتخار
سالها نباختن به پرسپولیس در عرصه بازی و مربیگری را برای آبیدوستان به
ارمغان آورد و هر چند بالاخره نه یک بار که چند بار باخت اما محبوب ماند؛
محبوبیتی البته در سایه. محبوبیتی که همیشه در سایه حضور ستارگان دارای
اِلمانهای عامهپسند جامعه ایرانی زیاد دیده نمیشد.
منصور استقلال اما نگاه نافذی داشت؛ به در چشم بودن
علاقه نداشت اما آن نگاه نافذ کار خودش را میکرد. حتی اگر کسی نمیخواست
با واژه «پدر استقلال» خو بگیرد آنقدر این نگاه نافذ پدرانگی و نجابت داشت
که مقهور آن میشد.
ازدواجش با زنی که بعدها یکی از ارکان فوتبال بانوان
ایران شد، چندان روی جلد مجلات نماند و این زندگی فوتبالی تنها وقتی فریده
شجاعی در بیمارستان، پس از آن همه مبارزه برای «به روی خودش نیاوردن»
گریست، دوباره به یاد آورده شد.
چندی قبل از اشکهای روان شجاعی، پرافتخارترین مربی
تاریخ استقلال، مردی که برای محبوبش از تیم ملی هم گذشت، دیگر در دنیا
نبود. پورحیدری بیشتر از همه استقلالیهای تاریخ، بیش از آنکه از این تیم
گرفته باشد، به آبیها عشق و افتخار داد. میتوانیم به سبک زندگی ایرانی،
هزاران مرثیه برای او بخوانیم و داستانهای غیر واقعی از منصور استقلال
ببافیم اما بهتر است از این به بعد به منصورهای قصهها بیشتر احترام
بگذاریم؛ منصورهایی که مثل همه نقش اولهای فیلمهای رمانتیک، عشق دادند و
حسرت گرفتند و البته دیده نشدند. بدون عصای او، این فوتبالِ ویتریتی توان
رد شدن از طوفانها را دارد؟
حیف که نسلهای گذشته بی حوصلهتر از آن چیزی بودند
که خاطرات فتح الفتوحهایت را برای نسلهای بعدی سینه به سینه بیان کنند و
صد حیف که دیگر نیستی.
بدرود آقای استقلال. بدرود آقای آبی. بدرود آقای جام.