می ترسم به او فکر کنم چرا که همیشه بدون استثنا بغضم می ترکد روزی را به یاد می آورم که ناصر خان با همان غرور همیشگی از پله ها بالا می آمد به طبقه چهارم که رسید یکمرتبه (طبقه روابط عمومی) درب را باز کرد و روی اولین صندلی نشست چشمهایش داشت از کاسه بیرون می زد!سینه اش خس خس بدی داشت و رنگش پریده بود!به سرعت به او آب رساندم و جلوی صورتش نیم خیز شدم و شانه هایش را مالیدم .
مرد مغرور بیش از ده سال بود که با من ارتباط نزدیکی داشت و شاید به همین خاطر طبقه چهارم را انتخاب کرده بود....
اندکی صبر کرد و آرامتر شد گفتم ناصر خان چرا با پله؟ نگاهی به من کرد و گفت مثل پیرمردها باید با آسانسور بروم؟حالم بده سرطان هم دارم اما هنوز زنده ام!
همان روز با ناصر خان و منصور خان در طبقه پنجم ناهار خوردیم ناصر رو به منصور کرد و گفت:منصور یادته با هم مسابقه چلوکباب خوری دادیم؟ منصور خان برقی به چشمهایش نمایان شد و با شعف گفت آره ناصر چقدر خوردیم.. ناصر خان مکثی کرد و ادامه داد:
حالا بیشتر از یک قاشق نمی تونم بخورم منصور خان خشکش زد ولی سریع ادامه داد بسه دیگه ناصر بیا با هم مسابقه بدیم... منم قند داره میکشتم اما هستم خودتو لوس نکن بیا .
آن روز ناصر خان خجالت کشید اما منصور خان پس از کلی خندیدن کنار ناصر به راهرو رفت سیگارش را روشن کرد و حسابی گریه کرد و با من هم حرف نمی زد.