* چرا لژیونرهای استقلال مثل پرسپولیس در اروپا موفق نبودند؟
دینمحمدی: عوامل و دلایل زیادی دارد اما در یک جمله به خاطر ضعف «منیجر» ما بود. من اگر منیجر مهدویکیا را داشتم، 10 سال آلمان میماندم. فاضلی مثل عقاب بالای سر بچهها بود ولی منیجر ما اول سال که پولش راگرفت، رفت و دیگر او را ندیدیم. در غربت و تنهایی آدم هزار تا مشکل دارد و کسی نبود حتی زبان ما را بفهمد و همه این مشکلات را پرسپولیسیها هم داشتند ولی فاضلی کنارشان بود و کمکشان میکرد. این چیزها خیلی مهم است، ما کسی را نداشتیم و همه ناراحتیها را درون خودمان میریختیم. بعد در تمرین و مسابقه ضعفها خود را نشان میدادند.
* از نظر مالی برایتان خوب بود؟ شما مثل مهدویکیا نکتهای برای افشاگری ندارید؟
دینمحمدی: خدا را شکر بد نبود، اگر هم مشکلی بود باید همان زمان میگفتیم نه حالا!
* بهترین تصمیم عمر شما آمدن به استقلال بوده است؟!
دینمحمدی: بله و یک تصمیم اشتباه در عمرم گرفتم که برگشتن به تبریز از بانک تجارت بود. علی دایی و پیروانی اول سال 72 از تجارت رفتند پرسپولیس. بقیه پول بیشتر گرفتند و من و خطیبی نه دنبال پول رفتیم، نه پیشرفت! برگشتیم تبریز تا مثلاً به فوتبال شهرمان کمک کنیم ولی نه فقط قدرمان را ندانستند، بلکه کلی هم اذیتمان کردند! اگر همان زمان میرفتم استقلال، خیلی جلوتر میافتادم. مرحوم حجازی چقدر گفت نرو تبریز...
* وقتی به استقلال آمدی که 28 ساله شده بودی.
دینمحمدی: خیلیها به حجازی ایراد گرفتند. او هم گفت اول نوازی و اگر نیامد دینمحمدی را میآورم. البته هر دو را میخواست و آورد ولی مجبور بود سر و صدا را بخواباند. همان بازی اول با نیروی هوایی عراق سه نفر را دریبل کردیم و گل زدم تا هواداران نظرشان عوض شد و قبولم کردند. حقانیت و انتخاب درست حجازی هم ثابت شد. آن مرحوم هرکس را بهتر بود در ترکیب میگذاشت و حق کسی را پایمال نمیکرد.
اکبرپور: بهترین تصمیم عمر هر بازیکن آمدن به استقلال و پرسپولیس است و کسی که پیشنهاد داشته باشد، معطل نمیکند. حالا اگر اینجا موفق نشدی، تقصیر و کمکاری خودت بوده وگرنه فرصت را کسی از دست نمیدهد. البته این را هم بگویم که بدترین تصمیم عمر من هم «ماندن» در استقلال بود! آن سال آخر، یک پیشنهاد عالی از تیمی دیگر هم داشتم و میدانستم میخواهند خرابم کنند ولی همانطور که گفتم، منصوریان مرا سیاه کرد! (خنده جمع)
* برای شوتزنی تمرین اختصاصی میکردی؟
دینمحمدی: من آمدم استقلال یک دوچرخه ثابت خریدم و از تمرین میآمدم منزل تازه میرفتم روی آن، آنقدر رکاب میزدم که خون دماغ میشدم. در تپههای داوودیه زیر لباسم وزنه به پاهایم میبستم تا عضلاتم تقویت شود.
* چرا؟ چرا این همه تمرین؟
دینمحمدی: چون به ما یاد داده بودند هویت یک بازیکن فوتبال اوست. وقتی بزرگی را میدیدیم همه میگفتند: «یاد آن گل بخیر» یا «چه هدهایی میزدی»، هرکس به یک افتخارآفرینی بزرگ یا یک تواناییاش مشهور میشد و مردم با دیدنش یاد آن توانایی میافتادند نه مثل حالا که طرف را اصلاً کسی نمیشناسد ولی همه میگویند «پورشه را ببین»! ما را به شوتهایمان میشناختند، اینها را به ماشینهایشان! مگر بکام موهایش را نتراشید؟ گفت مردم مرا باید به خاطر فوتبالم دوست داشته باشند، نه خوشتیپی یا موهایم.
*واقعاً کاش نسل امروز هم اینطور فکری میکردند!
دینمحمدی: ساعت 4 عصر در تبریز و سر تمرین بودم که خبر رسید به تیمملی دعوت شدم. گفتند فردا ساعت 9 صبح باید آزادی باشید. یک رنو 5 داشتم و در حالت عادی راه نمیرفت چه برسد به جاده! به دکتر ذوالفقارنسب (مربیمان) گفتم به مایلیکهن زنگ بزند و بگوید، اجازه دهند عصر خودم را معرفی کنم ولی اخلاق مایلیکهن را همه میدانستند! خلاصه 10 شب از تبریز راه افتادم و با یک گونی تخمه 6 صبح رسیدم. حالا عصر قبل، تمرین کرده بودم و بیاستراحت، رفتم حمام عمومی میدان انقلاب و دو ساعتی خوابیدم و ساعت 8 راهی آزادی شدم. حالا نگاه کنید چه امکاناتی در اختیار ملیپوشان امروز هست و قدرش را نمیدانند. بارها و بارها میشد صبح زود میرسیدیم تهران و در چمن دور میدان آزادی میخوابیدیم.
*شاید به همین دلیل دوام داشتید چون قدر موقعیت خود را میدانستید.
اکبرپور: فیلم دربیهای زمان ما را ببینید، آن چمن آزادی بود! توپ و کفش هم که نداشتیم و ما با این اوضاع میرفتیم قهرمان میشدیم.
دینمحمدی: یکی از دوستان از خارج برایم یک جفت کفش آل اشپورت آورد و تا یک ماه به همه پُز میدادم! رفتیم امارات، دیدم توپ جمعکن همان کفش را دارد! فراز فاطمی دید و بعد از گلزنی آمد به من گفت. من هم گفتم صدایش را درنیاور!
*الان مشغول چه کاری هستید؟
دینمحمدی: سال قبل در کاوه بودم، امسال هم که معلوم نیست!
اکبرپور: من سال قبل به دعوت پاشازاده رفتم گسترش فولاد سهند در لیگ 2 تا کمکمربی شوم. در همان تمرین اول گیر داد که تو از همه آمادهتری! باید بازی کنی و این شد که بازیکن - مربی بودم. تیم آمد لیگ یک و امتیازش را فروختند، ما هم دوباره نشستیم خانه!
*حرف ناگفتهای دارید؟
دینمحمدی: نه؛ ممنون. ما آماده کمک به استقلال و تراکتور هستیم. انگیزه و تجربهاش را هم داریم، اگر بخواهند!
اکبرپور: متشکرم.
***
خارج از محدوده
منصوریان: من همون گربهام!
اکبرپور: سال 71 در پاس، وقتی فیروز کریمی رفت، مناجاتی مربی ما شد. او همزمان مربی تیم نیروهای مسلح هم بود و یک بازی دوستانه بین دو تیم گذاشت. علیرضا منصوریان آن روزها از بنیاد شهید به تیم ارتش دعوت شده بود و در وسط میدان یک بار از او رد شدم. بار دوم مثل گربه از پشت پرید روی سرم و گونهها و گردنم را با ناخن محکم گرفت! همانطور 10 متر آویزان من بود! گفتم مگر گربهای؟ سال بعد با پارسخودرو بازی داشتیم که از پشت آمد و گفت منو میشناسی؟ همون گربه هستم! این داستان سال 74 در بازی استقلال - ماشینسازی هم تکرار شد!
***
پله کدومه؟
دینمحمدی: در بازی با العین، حجازی، ایوب اصغرخانی را گذاشت تا عابدی پله را بگیرد. بعد از 10 دقیقه آمد و گفت: سیروس، پله کدومه؟ اینها که همه سیاه هستند!
اکبرپور: کرنر شد، حاجیلو از بیرون به حجازی گفت: بگو پنالتی نکنه. حجازی گفت: ایوب، پله رو ول کن! ایوب که پله را نمیشناخت یکییکی شمارهها را چک میکرد که 10 را پیدا کند! بعد از بازی در آسانسور هتل، با پله روبهرو شدیم، تا ایوب را دید گفت وای...!
دینمحمدی: هر نقطه از منزل ایوب، عکس حجازی است. ما هم وقتی عکسها را میبینیم، یاد خاطرات میافتیم و هر بار میروی منزل ایوب، ناخودآگاه با حجازی احوالپرسی میکنی.
***
مگر فیکسی؟
دینمحمدی: رمز محبوبیت حجازی، اخلاقش بود. رک بود و مرد. یک بار داشتم ماساژ میگرفتم، آمد تو و گفت مگر فیکس هستی که ماساژ گرفتی؟ هول شدم و گفتم نه آقا، خواستم آماده باشم تا اگر 2 دقیقه به من نیاز بود، بروم خوب بازی کنم. حجازی گفت: باید مثل این تمرین کنید تا مطمئن باشید مربی هرکس هست شما فیکس خواهید بود.
اکبرپور: تازه آمدم استقلال و بعضیها من و جاوید شکری را مسخره میکردند. به حجازی گفتم دیگر نمیآیم، گفت صبر کن درستش میکنم. فردا سر تمرین مهرانپور آمد توپ را از من گرفت و پاس داد، حجازی سوت زد. گفت: «مگر یار مقابل توست؟ مگر خودش چلاق است؟ مگر تو پله یا مارادونایی؟» بعد هم گفت توپ را بده اکبرپور و از آن به بعد دیگر کسی ما را اذیت نکرد.
***
غلط کردم ناصرخان!
دینمحمدی: بازی با ابومسلم 1-2 باختیم. دقیقه 90 یک خطا بغل محوطه جریمه شد و حجازی همیشه میگفت بفرست روی دروازه. سرژیک تیموریان آن روز پشت 18 ایستاده بود و مدام میگفت بده من، بده من. خلاصه سیاهم کرد و دادم، او هم شوت زد به ساعت ورزشگاه! بازی که تمام شد چون میدانستم حجازی دعوا میکند، در رختکن قایم شدم که ناگهان پیدایم کرد! تا آمد بگوید مگر من نگفتم... شروع کردم به عذرخواهی که غلط کردم ناصرخان!
***
میری جایی که بودی!
اکبرپور: بازی با شهرداری قبل از دربی بود. حجازی گفت استراحت کن ولی بازی مساوی شد و دقیقه 70 گفت برو تو. من هم رفتم و در صحنهای با گلر تک به تک شدم، زدم خورد به تیر و تازه دیدم فرد ملکیان خالی بوده و من ندیدهام. بعد از بازی حجازی گیر داد چرا پاس ندادی؟ هر چه گفتم به خدا ندیدمش، فایده نداشت و گفت حالا نشونت میدم! سال قبلش من پدیده شدم و حجازی گفت برمیگردونمت همون جایی که بودی! آقا هفته بعد در دربی مرا بازی نداد!/ش