کد خبر : ۲۷,۶۸۵
بیدار شدم گفتم: ارسلان یادم رفت در خانه را قفل کنم. رفتم دیدم در خانه بسته است، یعنی حس می‌کردم ناصر پشت سرم است و او در را قفل کرده است. حواسش کاملا به من هست. هر روز یک نفر به من تلفن می‌زند و خواب ناصرخان را برایم تعریف می‌کند. داستان عجیب بوی عطر «الور»
شفیعی همسر ناصر حجازی تاکید کرده بود «تکراری نباشد» بنابراین سؤال بی سؤال. رفتیم به قلب خانه ای که می گویند اسطوره محبوب از آنجا دل نکنده است وحتی ممکن است در لابی او را ببینی. خانم همسایه گفت: «ناصرخان به سلام من جواب داد؛ با سر تکان دادن و بدون حرف.» شاید می خواستیم ببینیم چرا؟ چرا، هنوز به قول یکی دیگر، از آن پنجره وسط اتاق روبه کوچه همه چیز را می پاید؟
● یک: عشق آن موقع ها خیلی زیباتر بود
همه چیز با این روزها فرق داشت حتی عشق و عاشقی. منزل پدری من در خیابان سهروردی بود. یادم می آید که یک تراس کوچک داشتیم. ناصر آن موقع روزی یک بار از تمرین برمی گشت از امیریه می آمد و از زیر پنجره ما رد می شد. از دور یک دستی تکان می داد و می رفت، همین.
خانم شفیعی روی مبل یک نفره، کنار قاب عکسی از همسرش نشسته، گذشته را ورق می زند؛ روزهای دلدادگی. «ناصر دستی تکان می داد و می رفت.»
انگار چشم هایش جوان می شود؛ «وقتی می رفت اردو، نامه می داد. مثل حالا نبود که تلفن باشد. خانه ما یک تلفن مشکی داشت که فقط پدرم به آن جواب می داد، بنابراین گاهی دوری ما، خیلی طول می کشید...»
خیلی یعنی خیلی. خانم شفیعی می گوید: عشق آن موقع ها خیلی زیباتر بود...و هنوز مانده تا بغضش بترکد و اشک از گوشه چشمش بریزد بیرون.
● دو: ازدواج کردیم
داستان ها قبلا گفته شده اند؛ اینکه: « از سال ۴۸با هم در دانشگاه همکلاس بودیم. مترجمی زبان انگلیسی می خواندیم، اما ارتباطی وجود نداشت. آشنا شدیم و بعد...»
خانم شفیعی خوب و با جزئیات حرف می زند: دانشکده عالی ترجمه. روزهای قرارهای جمعی در کافه دانشگاه در جمع یکدیگر را می دیدیم، نه تنهایی.
من آن موقع ۳ برادر مجرد در خانه داشتم. برادرهای آن دوره مثل این روزها بی بخار نبودند (می خندد). یادم می آید یک بار با دوستم رفتیم کافه نادری بستنی خوردیم. قیامتی به پا شد! خلاصه ۶ماه در دانشگاه از دور یکدیگر را می دیدیم بعد از ۶ماه هم به خواستگاری من آمد و ازدواج کردیم.
● سه: آتیلا و دردسرهایش
از شفیعی درباره اولین عکس ها و خبرهای مشترک در آن روزها می پرسیم. کمی فکر می کند و ذهنش می رود روی جلدها:
آقای ابوالفضل جلالی در کیهان ورزشی و دنیای ورزش مشغول کار بود و وقتی مطلع شد، نامزدی ما را اطلاع داد و خبرش را همه جا زدند.
آتیلا پیش ما نشسته. بحث به سمت او کشیده می شود: «ناصر ۱۰سال اول زندگی ما نبود. وقتی آتیلا ۶ماهش شد توانست او را ببیند؛ آن هم شاید چندروز. آن وقت ها دوران سختی را گذراندم آتیلا بچه نارسی بود که وقتی به دنیا آمد، یک کیلو و ۳۰گرم بود. مراقبت از او سختی های خودش را داشت. صبح ها سرکار می رفتم و بعدازظهرها دانشگاه. وقتی به خانه بازمی گشتم مثل یک جنازه می افتادم. آتیلا هم تا صبح نمی خوابید. من تا صبح در بالکن می نشستم با یک دستم آتیلا را بغل می کردم و با دست دیگرم کتاب درسی ام را ورق می زدم. گاهی پاسبان ها رد که می شدند داد می زدند خانم حجازی خوابت نبرد آتیلا از دستت بیفتد! »
● چهار: خانه ای ساختیم
گذشته شیرین است. زمان، زهر سختی ها را می گیرد و شیرین شان می کند، اما استثناهایی هم هست. خانم شفیعی می گوید: سختی های بنگلادش را فراموش نمی کنم.یک چیزی می گوید و ما یک چیزی می شنویم.
ناصر از مخابرات زنگ می زد. تا می گفتم الو، می زد زیرگریه.
ماجرا مربوط به سال ۱۳۶۶ است؛ زمانی که ناصرحجازی برای کار به هند و بنگلادش رفت.
ناصر ۵ ۴سال بنگلادش بود؛ آخر دنیا. دو بار رفتم آنجا، نمی شد تحمل کرد. آتیلا و آتوسا درس داشتند.
می گوید: به ناصر می گفتم برگردد. اما او می گفت: فکر می کنم چکم برگشت خورده و در زندانم. اینطوری خودش را آرام می کرد.
اما آن سختی ها، نتیجه هم داشت. خانم شفیعی دستمزد زحمت های ناصر را تبدیل به خانه ای کرد که حالا تغییرشکل داده و در آن ساکن هستند.
ناصر اهل ریسک نبود. دوست نداشت خانه مان را عوض کنیم. اما من این کار را کردم. آتیلا ۱۷ساله بود، می گفت: بابا ناراحت می شه اما من کار خودم را کردم. اینجا، یک خانه ۲طبقه کلنگی پیدا کردیم و آن را خریدیم و ۲۰سال در آن زندگی کردیم. بعد هم با پول آپارتمان بچه ها اینجا را کوبیدیم و ساختیم...
● پنج: مربی بالقوه
شما چقدر در زندگی فوتبالی همراه آقای حجازی بودید؟
ما شب و روزمان فوتبال بود حتی در تلویزیون خانه ما جز فوتبال چیز دیگری نبود. وقتی یک نفر در بین جمع فوتبالی قرار بگیرد که همسرش فوتبالی است، پسرش هم فوتبالی است و دخترش هم فوتسال بازی می کند چاره ای ندارد جز اینکه فوتبالی شود. البته ناصر هیچ وقت راجع به اینکه چه کسی می خواهد در ارنج تیم باشد، حرفی نمی زد اما خب درددل هایش همیشه با من بود. از نامردی ها، کم کاری ها و خیانت ها برایم می گفت.
«وقتی کلمه ارنج را به زبان می آورید معلوم است که فوتبالی هستید.» آتیلا دنباله حرفمان را می گیرد: «مادرم امسال بین دونیمه بازی ها روی پیغام گیر موبایلم پیغام می گذاشت می گفت مگر شما نمی فهمید الان باید یک فوروارد بگذارید و دستور تاکتیکی می داد.»
خانم شفیعی: به نظر من همه مربی ها از دقیقه ۸۰ مغزشان کلید می کند. (می خندد)
● شش: گلایه تلخ ...
از شفیعی درباره فوتبالیست ها و شاگردان ناصرخان سؤال می کنیم.
فرهاد مجیدی با اینکه به قطر رفته هفته ای یکبار با من تماس می گیرد. من اصلا از او انتظار ندارم اما بسیار بچه خوبی است. به من می گوید هر کاری داشتی به من بگو. با اینکه نیازی نیست اما همین که تماس می گیرد، خوشحالم می کند. آقای مهدی رحمتی هرازگاهی زنگ می زند و حالم را می پرسد. علیرضا حقیقی با اینکه همیشه پرسپولیسی بود تا قبل از اینکه از ایران برود مرتب جویای حال من بود. البته در مراسم ناصر هیچ کدام از بازیکن های تیم نیامده بودند. هنوز هم برای من سؤال است که مگر می شود مربی آدم فوت کند و نروی در مراسمش شرکت کنی. به نظر من معلم مدرسه هم که فوت می کند باید بروی و یک تسلیت به خانواده اش بگویی. چندسال ناصر برایتان زحمت کشید؟ هرقدر هم در زمین بازی با شما بداخلاقی و سختگیری کرده باشد، مسئله ازدواج و مرگ مسئله ای است که حتما باید در آن حاضر باشی.
● هفت: داستان عجیب بوی عطر «الور»
حرف از مرگ که می شود، لب و دهانمان را ور می چینیم. پاسخ خانم شفیعی اما متحیرمان می کند. جملاتی بین خیال و رؤیا و واقعیت... اما باورکردنی:
ما هنوز قبول نکرده ایم که ناصر رفته است. وقتی باور نداری که از دنیا رفته است و می دانی در خانه کنار توست خیلی هم به تو سخت نمی گذرد. می دانم ناصر با ما زندگی می کند. چندشب پیش با نوه ام (ارسلان) خوابیده بودیم یکدفعه بیدار شدم گفتم: ارسلان یادم رفت در خانه را قفل کنم. رفتم دیدم در خانه بسته است، یعنی حس می کردم ناصر پشت سرم است و او در را قفل کرده است. حواسش کاملا به من هست. (هرروز یک نفر به من تلفن می زند و خواب ناصرخان را برایم تعریف می کند.) یکی می گوید در خواب به من گفته است به نازی بگو تنها نیستی. من همیشه روی آن پنجره وسطی رو به پارک نشسته ام و تماشایشان می کنم.
او دقیقا با ما زندگی می کند. چند شب پیش، از خواب بیدار شدم برای ارسلان آب بیاورم، باورتان نمی شود انگار ۱۰شیشه عطر الور که همیشه به خودش می زد را در سالن خانه پاشیده بودند. ناصر را من می بینم، می آید، می رود، از او نمی ترسم. می خواهد با این کارها به ما بفهماند که من هنوز هستم. البته خیلی هم خوب نیست.
وقتی شما حس می کنی همیشه عزیزت در خانه است، دیگر دلتنگ هم نمی شوی. مادر خدابیامرز من هم سال ها بعد از مرگش کنار ما بود. تاوقتی خانه را نکوبیده بودیم، بود. صبح به صبح می آمد روبه روی تلویزیون و با هم صحبت می کردیم. بعضی وقت ها همسایه ها فکر می کردند دیوانه شده ام یکدفعه سلام می کنم. خب، چه کار می کردم وقتی مادرم سلام می کرد، جواب نمی دادم؟!/ش
۲۰ مرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۵۴

فتو فرهادی - طرح بلایند - 1200-800   تبلیغات رادکام

اظهار نظر خوانندگان

  • خواهشمند است نظر خود را تا حد ممکن به زبان فارسی بنویسید .
  • نظرات توهین آمیز ، تکراری و غیر مرتبط منتشر نخواهد شد .
  • نظرات ارسالی بعد از تایید منتشر خواهد شد.
  • مسئولیت محتوای نظرات به عهده اظهار نظر کننده و قابل تعقیب می باشد . 

تعداد کاراکتر باقیمانده: 2000
نظر خود را وارد کنید