مقدمه: آخرین بازمانده نسل طلایی فوتبال ایران که جزو گروه فاتحان آن بازی بهیادماندنی و شکوهمند در ملبورن استرالیا و صعود به جام جهانی لقب گرفته است دنیای متفاوتی با سایر همرزمان خود دارد. فرهاد مجیدی بهدلیل محدودیتهایی که برای خود در ارتباط با خبرنگاران ایجاد کرده- به قول خودش فقط با 2 روزنامه ورزشی و یک خبرگزاری گفتوگو میکند- همواره به عنوان یک علامت سوال میان خبرنگاران و اصحاب رسانه مطرح بوده است. همین دوری همواره شایعاتی را پیرامون کاپیتان استقلال ایجاد کرده است؛ شایعاتی که حتی به زندگی شخصی او رسوخ پیدا کرده و گاها روابط خانوادگی او را نیز تحتالشعاع قرار داده است. فرهاد دنیای متفاوتی دارد که این حاصل تعریف خاصی است که او از زندگی میکند، میگوید: «دیگر نمیتوانم در زندگیام به افراد زیادی اعتماد کنم. آنها که در دایره معتمدین من قرار دارند بسیار محدودند؛ شاید به تعداد انگشتان دو دست هم نرسند!»
روشی که مجیدی امروز در زندگی خود بهکار گرفته حاصل اتفاقاتی است که از زمان حضورش به عنوان یک ستاره نوظهور در فوتبال بر او گذشت. فرهاد گاهی از سوی رسانهها چنان بزرگ شد که تا مرز انفجار پیش رفت و گاهی نیز آنقدر به زیر کشیده شد که میرفت تا مرز نابودی پیش برود. سیاستهای ابداعی و گاها احساسی مصائب و مشکلات فراوانی را برای مجیدی به وجود آورد تا او را مجبور کند در بازگشت به فوتبال ایران از نظر برقراری ارتباط، بهخصوص با رسانهها دچار تغییرات فراوانی شود. علامت سوال فرهاد میان رسانهها هر روز بزرگ و بزرگتر خواهد شد تا این حقیقت را باور کنیم که مجیدی دیگر نمیخواهد مثل دوران جوانیاش رفتار و درهای زندگی خود را به روی همگان باز کند. فرهاد حصاری دور خود کشیده که تا زمان حیاتش باقی خواهد ماند.
***
... دوباره فرهاد، دوباره استقلال. پس از سالها بازی در لیگ امارات به خانه بازگشته است. سرنوشتش دوباره با دستان اسطوره (ناصر حجازی) گره خورده است. هنوز هم او را باور دارد، مثل روزی که از بهمن کرج به استقلال آمد. حجازی پایش را در یک کفش کرده و مدام میگوید: «پس این فرهاد چی شد؟ بیاوریدش.» چند بازی از لیگ گذشته که ناگهان سر و کله فرهاد پیدا میشود. بله، فرهاد آمد. با استقبال سردی از سوی علیرضا منصوریان و پیروز قربانی! فرهاد به نگاههایشان بیتوجه است. به آینده خیره شده، به روزهای بهتر: «من تازه 30 سالهام، پس میتوانم.» حجازی، فرهاد 30 ساله را باور دارد اما همبازیهایش به او میخندند ... نه، یک فصل بیشتر دوام نخواهد آورد. فرهاد تمام شده. چه سرنوشتی در انتظار فرهاد خواهد بود؟ فصل هفتم فصل بدی بود؛ کابوسوار و بسیار ناامیدکننده. حجازی میانههای راه برکنار شد و فیروز کریمی آمد. از دست او هم کاری ساخته نبود. استقلال سیزدهم شد تا خرید بازیکنی پا به سن گذاشته همچون فرهاد به سخره گرفته شود. آمدن امیر قلعهنویی شایعات درباره فرهاد مجیدی را بیشتر میکند اما قرارداد 2 ساله فرهاد مانع از کنار گذاشتنش میشود. بیمیلی امیر قلعهنویی به فرهاد کاملا مشهود است. از همان بدو ورود برخورد بسیار سردی با مجیدی دارد. فصل هشتم شروع میشود. یک تغییر ناگهانی در رأس مدیریت باشگاه استقلال تا حدودی معادلات امیر را بر هم میزند. او یک هفته بیشتر فرصت ندارد. استقلال هفته پنجم در رتبه هفدهم! تغییر مدیریتی مثل یک شوک بود. استقلال جان گرفت اما بدون فرهاد. فرهاد پشت دروازهها با بازیکنان ذخیره بغل پا میزند و استقلال هم آن طرف مدام حریفانش را شکست میدهد! برد پشت برد و پیروزی پشت پیروزی. امیر قلعهنویی ناگهان جان میگیرد و حس بیاعتمادیاش به فرهاد مجیدی بیشتر میشود.
سرمربی استقلال نظری جویباری را صدا میزند و از او میخواهد کار را تمام کند: «برو به واعظ بگو من این فرهاد پیر را نمیخواهم. یعنی از اول هم او را نمیخواستم. تا وقت هست او را با سیدصالحی معاوضه کنید حتی اگر تا 50 میلیون تومان هم خواستند اشکالی ندارد. فقط فرهاد را رد کنید، برود!» نظری جویباری پیغام امیر را بیمعطلی به دفتر واعظ آشتیانی برد: «آقا امیر میگوید فرهاد را با مهاجم پیکان (سیدصالحی) معاوضه کنیم. انگار به کارش نمیآید.» واعظ از این پیشنهاد جا میخورد: «برو به امیر بگو اگر 100 میلیون هم بدهند من حاضر نیستم مجیدی را به آنها بدهم!» از همانجا آتش اختلاف میان واعظ آشتیانی و امیر قلعهنویی روشن میشود. واعظ اجازه نمیدهد فرهاد از استقلال جدا شود. او را باور دارد و میداند انگیزه و تجربهاش به کار استقلال خواهد آمد. فصل هشتم با قهرمانی استقلال به پایان رسید. فرهاد در آن فصل هم مثل فصل هفتم کمرنگ بود. امیر قلعهنویی بیشتر به بازیکنان خودش دل میبست و خبری از مجیدی نبود. قهرمانی استقلال شایعه جدایی فرهاد را قوت میبخشید اما مدیران دوباره پای او نشستند. فرهاد ماند و آرام، آرام جان گرفت. حضور صمد مرفاوی امیدهایش را بیشتر میکرد.
***
حالا پیراهن شماره 7 بیشتر به تنش مینشست؛ پیراهنی که ماجرا دارد! قبل از شروع فصل هشتم نظری جویباری به خواست امیر قلعهنویی پیراهن شماره 7 را به خسرو حیدری میدهد. امیر دستور داده پیراهن شماره 7 را خسرو به تن کند و فرهاد همان شماره 27 را بپوشد. پیراهنی که به ناچار فصل هفتم تن میکرد. آن روزها پیراهن شماره 7 تن محمد نوازی بود و فرهاد نمیتوانست شماره دلخواهش را بپوشد. باز هم پیراهن شماره 7 به بازیکن دیگری داده شده است. امیر قلعهنویی لجبازی را با مجیدی زود شروع کرده بود. میتوانست با همین اعداد اعصاب مجیدی را در اولین تمرین به هم بریزد. خسرو حیدری اما دستش نمیرود که پیراهن شماره 7 را بردارد. یک روز پس از تقسیم پیراهنها، خسرو در اولین تمرین پیراهن شماره 7 را نمیپوشد. نگاهی به فرهاد میاندازد و میگوید: «برای من افتخار است که شما این شماره را بپوشید. 7 به تن من نمیآید. آقا فرهاد شما بپوشیدش.» از همانجا پایههای دوستی عمیق با خسرو حیدری شکل میگیرد. همان شد که فرهاد پس از جدایی خسرو در فصل دهم گفت: «هر طور شده او را فصل بعد به استقلال برمیگردانم، خسرو متعلق به استقلال است.» تیر امیر قلعهنویی به سنگ میخورد. پروژه از بین بردن فرهاد باز هم ناکام میماند. چرا خسرو آن کار را انجام داد؟ امیر بارها این سوال را از خود میپرسد اما به پاسخی نمیرسد. امیر میخواست از فرهاد یک بازیکن ناکارآمد بسازد غافل از اینکه او بعدها به اسطوره هواداران تبدیل خواهد شد، غافل از اینکه فرهاد در 3 دربی پی در پی گل میزند و تا مرز انتخاب به عنوان مرد سال آسیا پیش میرود و ... رفاقت خسرو و فرهاد از آن روز پیچیده و پیچیدهتر شد، بهطوری که معمولا در اردوها در یک اتاق میخوابند. خسرو، فرهاد را اینگونه تعریف میکند: «فرهاد شبهایی که در اردو با هم هستیم فقط کتاب میخواند و زود هم میخوابد. تا حالا او را عصبی و پرخاشگر ندیدهام. سعی میکند همیشه آرام باشد. رابطه بسیار خوبی با هم داریم. اهل شوخیهای ناجور نیست و به تمیزی هم علاقه زیادی دارد.»
***
حرفهای خسرو ما را به اعماق زندگی فرهاد میبرد، جایی که برای خیلیها معما شده است. او چهکار میکند و چهکار نمیکند؟! فرهاد کیست؟ فرهاد چیست؟ زندگی او چگونه با فوتبال گره خورد؟ برای یافتن پاسخ این سوال میتوان سفری کوتاه به تاریخ داشت. هفتم مهر ماه سال 1377. فینال بین قارهای میان تیمهای ایران و الجزایر، ورزشگاه آزادی. استادیوم مملو از تماشاگر است. الجزایر، رباح ماجر ستاره بیمثالش را هم با خود به تهران آورده؛ مردی که با پشت پا در فینال جام باشگاههای اروپا با پیراهن تیم پورتو دروازه باواریاییها را گشود. الجزایر تیم شگفتانگیزی است. تیم ایران با مربیگری علی پروین وارد میدان میشود. فرهاد مجیدی پشت دروازه نشسته است. شب قبل از مسابقه پدرش را مجبور میکند حتما این بازی را از نزدیک تماشا کند. پدرش کارمند وزارت صنایع دفاع است. نمیتواند فرهاد را با خود به ورزشگاه ببرد. برای همین دایی فرزندش مامور بردن فرهاد به ورزشگاه میشود. فرهاد آن روزها هنوز رویای فوتبالیست شدن را در ذهن نمیپروراند. مثل یک تماشاگر عادی بود، فقط درس، مشق و مدرسه! اما ناگهان جرقههای ذهن او روشن شد. آنجا که یک شماره 7 فرهاد را مجذوب خودش میکند. از مجید نامجو مطلق حرف میزنیم. زوج او و جواد زرینچه در بازی با الجزایر رویایی بود. آن روز آقا مجید هرگز نمیدانست که بازی چشمنواز و خیرهکنندهاش خالق یک اعجوبه دیگر خواهد شد. بله، آن روز مجید نامجو مطلق در ورزشگاه آزادی سازنده فرهاد مجیدی بود. فرهادی که بعدها جادوی فوتبال روح و جسمش را تسخیر کرد و با همان پیراهن شماره 7 رویایی در استقلال ظهور کرد. نمیدانیم مجید نامجومطلق را ستایش کنیم که ناخواسته خالق مجیدی بود یا خودش را؟! کدام یک خالق فرهاد بودند؟! فرهاد و انگیزههایش، فرهاد و رویاهایش؟! یا آقامجید و تکنیک بیمثالش؟
***
مجید نامجومطلق هنوز هم برای فرهاد مجیدی الگو است؛ الگویی از حرکت و پیشرفت. به او نگاه میکند و نت برمیدارد. فرهاد دفترچهای دارد که شاید بعدها قیمت پیدا کند! او طی همه این سالها بیکار ننشسته و برای محقق کردن رویای مربیگری خود تلاش میکند. طی سالهایی که پشت سر گذاشته نوع تمرینهای مربیان خود را در دفترچهاش یادداشت کرده، از شیوه تمرینها تا نحوه برخورد. از متسو چیزهای زیادی نوشته است. به یاد میآورد که چگونه با مربیگری او در تیم العین قهرمان آسیا شد. فرهاد دیدگاه و دکترین اریش روته مولر را هم باور دارد. در فصلی که مولر همکار مرفاوی بود، فرهاد چیزهای زیادی از او یاد گرفت. او تمرینهای روته مولر را هم مکتوب کرده است تا شاید روزی این اصول را در میدان مربیگری به کار بگیرد. امروز اگر از فرهاد مجیدی بپرسید دوست داری در آینده چه کسی مربی استقلال شود قطعاً میگوید «مجید نامجومطلق». مجید نامجومطلق برای فرهاد الگویی از حرکت و پیشرفت در بازیهای استقلال هم بود. بازی استقلال – راهآهن در فصل نهم گواهی صادق بر این مدعا است. همان بازی که فرهاد مجیدی پس از گلزنی پیراهنش را از تن خارج کرد و به سوی سکوها دوید. چه شد که فرهاد آن گل را زد؟ رد پای مجید نامجو در آن گل حس میشود. رد پایی که تا امروز پنهان مانده. بین نیمه صمد مرفاوی از نامجو مطلق میخواهد با بازیکنان حرف بزند. مطلق هم رو به فرهاد میکند و میگوید: «در این شرایط تو باید به داد استقلال برسی. فقط بازیکنان بزرگ و باتجربه میتوانند از پس کار برآیند. فرهاد برو و یک کاری کن.» گل زیبایی بود. فرهاد ناگهان به آسمان برخواست و با ضربه سر دروازه راهآهن را گشود. بازی داشت تمام میشد...
***
اما بازی دوباره شروع شده است. فصل نهم فصل خوبی بود و فصل دهم بهتر هم شد. رسانهها فشار میآورند تا فرهاد مجیدی به تیم ملی دعوت شود. افشین قطبی سختگیری میکند تا اینکه فرهاد تا آستانه انتخاب به عنوان مرد سال آسیا پیش میرود. او به ناچار فرهاد را فرا خواند. فرهاد پس از سالها دوباره به تیم ملی آمد. این بار دیگر خبری از تماسهای واسطهها نبود. گفته میشد در زمان مربیگری میروسلاو بلاژویچ و برانکو ایوانکوویچ عدهای با مجیدی تماس میگرفتند و از او میخواستند با پرداخت مبلغی حضور خود در تیم ملی را تضمین کند. فرهاد این تماسها را جدی نمیگرفت. با اینکه رفتار خوبی از جانب مردان کروات سر نزد اما با سکوت خود تهران را ترک کرد و بار دیگر راهی امارات شد. دعوت دوباره به تیم ملی یادآور آن تماس نیست اما اختلاف با علیرضا منصوریان باعث میشود خیلی زود روی نیمکت تیم ملی بنشیند. فرهاد فیالفور انصراف خود را از تیم ملی اعلام کرد اما رفتارهای قطبی و همکارانش انگیزهای شد تا فرهاد تلاش کند و دوباره به تیم ملی برگردد. تصور میشد او فصل یازدهم دیگر تمام شود اما خوابهایی که برای مجیدی دیده بودند تعبیر نشد. مجیدی از هفته دوم کارش را شروع کرده با گلزنیهای پی در پی تا اینکه کروش پرتغالی دوباره او را به تیم ملی فرا خواند. فرهاد خندید و فیالفور دعوت کروش را قبول کرد. شاید آن دفترچه مخصوصش با حضور در تمرینهای کروش رنگ و بوی دیگری به خود میگرفت. فرهاد رفت و در ترکیب اصلی تیم ملی هم قرار گرفت. با خودش میگفت: «دیدید مچ قطبی را خواباندم؟!»
***
... امروز روز دیگری است. طعم انتقام از قطبی و همکارانش را چشیدم. به امیر قلعهنویی هم فهماندم که تمام نمیشوم. همان امیری که میخواست اواسط فصل هشتم من را به دلیل پیری و کهولت سن از استقلال بیرون کند و به پیکان بفرستد. حالا باید تصمیم دیگری بگیرم؛ تصمیمی که شاید همه را متعجب کند.
... امروز، روز دیگری است. فرهاد جام جهانی 2006 را به خاطر میآورد آن روز که پیرمردی در قامت دایی جوان و گلزن! در خط حمله تیم ملی قرار گرفته است و با نمایش اسفبار خود نزدیکترین دوستانش را هم به گروه مخالفان میفرستد. با خود میگوید: «من 3 سال دیگر 38 ساله خواهم شد. من آن روزها پیر شدهام. نمیتوانم برای تیم ملی مهره مفیدی باشم!» فرهاد در اعماق وجود خود صعود به جام جهانی فوتبال را قطعی میداند. او معتقد است تیم ملی با کروش آینده درخشانی خواهد داشت. آیندهای شاید شبیه آنچه با ولاسکوی آرژانتینی در تیم ملی والیبال کشورمان میبینیم. باید کاری کرد تا اتفاقات جام جهانی 2006 دوباره تکرار نشود. همان فضاحتی که علی دایی خالقش بود. حتی آن بازوبند کاپیتانی هم در دستانش سنگینی میکرد. فرهاد نمیخواهد دایی دوم باشد؛ نه نمیخواهد. با خودش کلنجار میرود. با دوستش تماس میگیرد. دوستی که تحولات زیادی در زندگیاش ایجاد کرده. دوستی که فرهاد را مرد دیگری کرده است: «میخواهم از تیم ملی خداحافظی کنم.» دوست لبخند میزند و میگوید: «تصمیم خوبی است. درنگ نکن اسطوره میشوی و اسطوره میمانی.» مسیری که آمده بود را دوباره تا خانه برمیگردد. قلم برمیدارد و شروع میکند به نوشتن: «من فرهاد مجیدی از تیم ملی رفتم تا فرصتی ایجاد شود برای جوانها. خداحافظ.»
***
و این چنین فرهاد دوباره با تیم ملی، با رویاهایش، با افزایش تعداد بازیهای ملیاش و با افزایش تعداد گلهایش وداع کرد اما داستان همچنان ادامه دارد. فرهاد میماند تا شاید در استقلال افتخاری متفاوت را تجربه کند. این همان فرهاد است که امیر قلعهنویی لحظهای باورش نداشت. این همان فرهاد است که امیر قلعهنویی نتوانست لحظهای از او در جهت افزایش توان و قدرت تیمیاش بهره بگیرد. او حالا شاه مهرهای است در دستان پرویز مظلومی تا شاید به زودی خود را بر بام فوتبال آسیا هم ببیند. فرهاد با کوهی از انگیزه پیش میتازد. پسری که مجذوب سانترهای خلاقانه مجید نامجو در بازی ایران – الجزایر شد. مردی که محمد مایلی را در اوج سختگیری مجذوب خود کرد. از نسلی که با فوتبال گل کوچک خیابانی با آن تکنیکهای ساختگی و فیالبداهه دروازههای پیشرفت را به سوی خود گشود تا حتی هواداران ارتش سرخ هم از او به نیکی یاد کنند. این همان فرهاد ژنرال خیالی است که نه در حضیض بلکه در اوج کنار میرود.