قصه، قصه طاووس است. قصه طاووس زیبا. طاووس زیبا که بالهایش او را ستوه آورده و خون می گرید
شب است ؛ دیروقت. ناصرخان شاد است و سرمست از نشستن در جمع دوستان. سه سال قبل از لحظه رفتن ، در روزهای سخت ناکامی استقلال. روزهایی که سرانجامش برایش شد خانه نشینی دوباره. آن شب اما شاد است از هم نشینی با خانواده و دوستان:« این قصه رو گوش کن حبیب خیلی قشنگه....{ حبیب افتخاری همکار از دوستان نزدیک به ناصرخان بود که این فایل صوتی از آن شب برایش به یادگار مانده} این قصه طاووس رو برای طرف گفتم.» حکایت حکایت یکی از همان روزهایی است که ناصرخان به سیم آخر می زند و برای آنها که او را برای ظاهرش تکفیر می کردند ، لب به اعتراض می گشاید؛« بهش گفتم حضرت مولانا چه زیبا می فرمایند.» و اینجاست آغاز قصه طاووس ؛ قصه طاووس زیبا...
//////
اشک های آتیلا پایانی ندارند. کنار تخت پدر نشسته و زنگی در دست دارد و اشک هایش جاری هستند. او را یارای درست حرف زدن نیست؛« این زنگ کنارش بود و هر وقت مشکلی پیدا می کرد ، دکمه را فشار می داد تا ما سریع خودمان را به او برسانیم.» کمی مکث و باز گریه ؛« نمی خواست تا آخرین لحظه هم از پا بیفتد ... حتی روز آخر هر کاری کردیم ، حاضر نشد روی ویلچر بنشیند . صدایش در نمی آمد اما با همان حال نمی گذاشت روی ویلچر بنشانیمش. » و باز اشکی که موقع پخش تصاویرش همه آنها که تماشایش می کردند هم ناخودآگاه اختیارشان بر چشمها را از دست می دادند . که حالا وقت اشک ریختن است برای مردی که می خواست ایستاده بمیرد ، قصه آن طاووس زیبا...
//////
« می دونی قصه این طاووسه خیلی قشنگه... آخه طاووس قشنگه دیگه .. متوجهی... اینا رو نوشتم.. آیا برای رسیدن به خدا باید از دنیا و زیبایی هایش دوری جست؟ آیا دنیا دشمن دین است؟ آیا علی رغم برخورداری از نعمت های دنیا نمی توان به مرحله دینداری رسید؟ آیا رسیدن به معنویت ریاضت به جسم و دشمنی با آن است؟ آیا عرفان یعنی پرهیز کردن از خوردن و خوابیدن ، دیدن و لذت بردن؟ ... خیلی اصلا جالبه ... این رو اصلا بخوونی خیلی جالبه...» و ناصر خان با هیجان قصه طاووس مولانا را بازگو می کند. او که سال آخر ، پس از 13 هفته ناکامی از استقلال رفت و تا همیشه این غصه را در دل نگه داشت. غصه کار با چند بچه به عنوان اعضای هیات مدیره که خودش در وصف شان می گفت:« کارشان این بود که بیایند چلوکباب باشگاه را بخورند و در کارمان بگذارند. اصلا نمی دانم استقلال چه نیازی به هیات مدیره دارد. آدم هایی که سن شان از پسر من هم کمتر است و هیچ چیز از فوتبال نمی فهمند تازه می خواهند برای من هم تیم ارنج کنند. »
/////
20 ماه از آن شب گذشته ؛ شب مراسم 12 سالگی خبرورزشی. ناصرخان که همان فصل رفته بود اسلواکی تا مدیرفنی دی استرادا باشد ، آن شب او اولین مهمان جشن بود که از راه رسید. کراواتش بر برگردن صورتش صاف و بوی عطرش چون همیشه به راه. خنده ای بر لب، برق اتوی کت و شلوارش در چشم. خوش تیپ چون همیشه. موهایش را به سبک خاص خود آرایش کرده بود. این آخرین باری بود که او با این سیما در برنامه ای ورزشی حاضر شد. چند قدمی که راه رفت ، پایش را گرفت و گفت:« سرمای اسلواکی باعث شده پایم درد بگیرد. نمی دانم سرمای آنجا چطور است که سوزش تا مغز استخوانم می رود .» او بود و این درد پای ناشناخته و سرفه های خشک که یکباره راه گفتنش را می بستند. قرار بود به دکتر برود. به متخصص ریه. او رفت و یک هفته بعد یکی از روزنامه های ورزشی از سرطان مرد اسطوره ای فوتبال ایران نوشت. اسطوره ای که اسمی از او به میان نیامد. اسمی که تا دو هفته هیچ کس نمی دانست چه کسی است و بعد روز تلخ بیمارستان کسری از راه رسید. روز انتشار ناصر حجازی با کاپشن قهوه ای ، شالی که دور گردنش پیچیده بود ، آتیلا که عصای دست پدر شده بود و موهایی که یکدفعه انگار خیلی سفید شده بودند و مردی که بر اثر شوک خبر بیماری به میزانی چشمگیر ، وزن کم کرده بود.
///////
شب از نیمه گذشته بود و قصه طاووس داشت به جای قشنگش می رسید. قصه طاووس خسته از پرهایش . قصه طاووس خسته از درد تلخ تجاوز؛ «این چه دشمنی است که با خود داری؟ چطوری راضی می شوی این همه زیبایی و شکوهت را از خود دور کرده و در خاک بریزی؟ خود دلت چون می دهد تا این خلل، برکنی اندازه اش اندر وهر . آیا قدر و منزلت این ها را نمی دانی که این پر تو چقدر ارزش داره که می گذارنشون لای کتاب ها؟ آیا این کارت ضایع کردن نعمت نیست؟ آیا گمون نمی کنی که اگر اضافه بودن خداوند اصلا خلقشون نمی کرد؟ تو نمی دونی که اگر اضافه بودن خداوند اصلا خلقشون نمی کرد؟ مرد حکیم که دیده بوده طاووس داره پرهاشو می کنه ، خشمش می گیره و میره نصیحتش می کنه.» ناصرخان شعر را می خواند و تفسیرش می کند. و بعد ادامه می دهد:« حالا اینجاشو گوش کن ، طاووس که نصیحت های مرد حکیم رو می شنوه می زنه زیر گریه....»
/////////////
«این اواخر خیلی حساس شده بود. تا چیزی می شنید ، اشک هایش جاری می شد. » این جمله را تنها ساعاتی پس از مرگش ، امام ، دوست 50 ساله ناصرخان داشت در دفتر رئیس بیمارستان کسری می گفت. وقتی که مهدی تاج در جمع حاضرین از گلایه های ناصرخان تعریف می کرد؛« فکر کنم روز سوم یا چهارم عید بود که زنگ زدم تا عید را تبریک بگویم. خیلی از دستم شاکی بود و 4 تا تیکه هم بارم کرد . می گفت تو همیشه اول عید یادم می افتادی. تو هم با ما سر سنگین شدی؟»
ساعت هنوز 12 نشده بود. دو ساعت پس از زمانی که ناصرخان چشم هایش را برای همیشه بر جهان فرو بست. او هنوز هم زیبا بود و با ابهت هر چند مویی بر سر نداشت و رنج بیماری ، قدرت تکلمش را گرفته بود . هنوز زنگ صدایش که به سختی می گفت:« این هم یک امتحان است. امیدوارم که در این امتحان موفق باشم.»
او حالا دیگر بین مان نبود. نبود تا از زشتی های فوتبالمان بگوید. از زد و بندها ، از سایه ها ، از نارفیقان ؛« وارد اتاق که شدم هنوز همسر و فرزندان ناصرخان بالای سرش بودند. پارچه را دل شان نمی آمد روی صورت بیاندازند .انگشت پاهایش را به هم بسته بودند و دستگاه بنت را تازه قطع کرده بودند. چشم هایش را مثل اینکه یکی از اعضای نزدیک خانواده اش بسته بود و همه بالای سرش اشک می ریختند. ناصرخان حتی وقت رفتن هم با این همه تغییر که نسبت به روزهای قبل بیماری اش داشت ، مثل یک جنتلمن بود...»
امیر واعظ آشتیانی ، مدیر پیشین استقلال یکی از معدود کسانی بود که غیر از خانواده حجازی بر بالای سر جسد اسطوره رفته بود. او آن دقایق اولیه پس از رفتن ناصرخان را اینگونه ترسیم می کند. لحظه آغاز سفر همیشگی مرد خوش تیپ و خوش دل فوتبال مان را.
//////
« طاووسه که داشت گریه می کرد به مرد حکیم گفت برو بابا ولم کن. تا وقتی که این پرها را دارم ، وسوسه جلوتگرایی ولم نمی کنه و هیچ وسیله ای هم برای دفاع از خودم ندارم . ترجیح می دهم که زشت باشم و در عذاب دنیا ، تا اینکه با جلوه گری مورد هجوم و دست درازی هر کسی باشم. » و ناصر خان دوباره قصه را تفسیر می کند:« طاووسه می گه خسته شده این قدر که برای پرهای زیباش ، دست درازی دیده. ترجیح می داده زشت باشه و از دست متجاوز ها در امان( و بعد صدای لبخند ناصرخان است که به گوش می رسد...) می گه بهتره زشت باشم و مردم نبینندم . » او اما به عکس طاووس قصه می گوید باید جنگید ، حتی بی پر:« دینداری این نیست که آدم زشت باشه. به یارو این رو گفتم و گفتم این رو از قول من براشون بنویس.»