23<font> آذر، سالروز تولد ناصر حجازی، اسطوره فقید استقلالی ها. بیماری سرطان او را از پای دارد و ملت ایران را عزادار کرد. این بار هم مثل 4 ساله گذشت، همسر ناصر حجازی بدون او شمع کیک تولدش را فوت کرد. خانم بهناز شفیعی هنوز رفتن همسرش را باور ندارد و بارها در طول مصاحبه می گوید جای او در زندگی اش خالی است.<br> <br> <span>دلم برای ناصر تنگ شده</span><br> <br> دلم برای ناصر تنگ شده است. جای خالی او در زندگی ام احساس می شود. مردم و دوست داران ناصر خیلی به من لطف دارند. پنجشنبه ها می روم بهشت زهرا، طرفداران وفادار همسرم را می بینم که قاب عکس آورده اند. شمع و عود روشن کرده اند اما این محبت ها جالی خالی همسرم را برایم پر نمی کند.<br> <br> <span>جای ناصر در این فوتبال خالی نیست</span><br> <br> جای ناصر در زندگی من خالی است ولی در فوتبال نه. فوتبالی که به حسین فرکی رحم نمی کند، اگر ناصر زنده بود، به او رحم می کرد؟ من هنوز از کاری که در اصفهان با فرکی شد شوکه ام و هر وقت یادم می آید سر این مردم محترم که از نظر فنی و اخلاقی زبانزد است چه بلایی آوردند با خودم می گویم خدا را شکر که ناصر در این فوتبالیست نیست.<br> <br> <span>به آتیلا گفتم اینطور تن پدرت در قبر می لرزد</span><br> <br> آخر این چه فوتبالی است که باشگاه می آید مربی را به خاطر بازیکن کنار می گذارد؟ وقتی این برخوردها را دیدم به آتیلا گفتم برو، در فوتبال ایران نمان....گفتم هر کاری کنی بالاتر از فرکی نمی شوی، می خواهی به تو هم بگویند حیا کن، رها کن و تن پدرت را در قبر بلرزانند؟<br> <br> <span>داکا آخر دنیا بود</span><br> <br> تمام روزهای زندگی با ناصر برایم خاطره است. یادم هست یک روز آمد خانه و نقشه جغرافیا را گذاشت جلوی من و بنگلادش را نشان داد و گفت می خواهم به اینجا بروم... گفتم اینجا کجاست ناصر؟ گفت آخر دنیا، داکا پایتخت بنگلادش که دو تیم دارد به نام آباهانی و محمدان و می خواهم بروم در یکی از این دو تیم به عنوان بازیکن و مربی کار کنم. هر روز ساعت 6 صبح می رفت تا ساعت 12 ظهر در جنگل های شیان تمرین می کرد تا بدنش آماده شود.<br> <br> <span>ناصر پیکانش را فروخت</span><br> <br> آن زمان یک خانه داشتیم 160 متر و یک پیکان که ناصر پیکان را 100 هزار تومان فروخت، 50 هزار تومان داد به ما و 50 هزار تومان خودش برداشت و رفت هند.... از هند پیشنهاد داشت اما به توافق نرسید و با قطار به بنگلادش رفت. در مسیر با یک فوتبالیستی به نام آمیکو آشنا شد که در محمدان بازی می کرد و رفت همین تیم.<br> <br> <span>آتوسا از خانه خارج نمی شد</span><br> <br> ناصر چند سال بنگلادش بود و من آتیلا و آتوسا 8 ماه بنگلادش کنار ناصر خان زندگی کردیم. واقعا آخر دنیا بود. یک بار آتوسا داشت بستنی می خورد، آن موقع 5 سالش بود، همین که چوب بستنی را انداخت پائین 20 تا بچه هجوم بردند برای لیس زدن چوب بستنی. آتوسا از آن روز به بعد 5 ماه داخل خانه ماند و بیرون نمی رفت.<br> <br> <span>ماشین در بنگلادش نبود</span><br> <br> در داکا ماشین به صورت عمومی وود نداشت و ما با «ریکشا» این طرف و آنطرف می رفتیم. یک صندلی بود که دو تا چرخ داشت و آدم ها آن را راه می بردند. آنهایی که ریکشا می راندند خوشحال بودند از اینکه داکا سرپائینی و سربالایی ندارد و صاف است.<br> <br> <span>ناصر سختی کشید</span><br> <br> ناصر خان واقعا در زندگی اش سختی کشید ولی روی اصول خود ایستاد و از کار خودش راضی بود. همین که مردم هنوز او را فراموش نکرده اند، نشان می دهد از او راضی هستند. </font>