چرا این نفس توی قفسه سینه سخت بالا و پایین میشود؟ داغدارم... کسی غم مرا
میتواند درک کند؟ می تواند بفهمد پرواز ابدی قهرمان روزهای کودکی و جوانی،
چه زخمی به خاطرات میزند؟ چه بلوایی در هوای آرام و خوب روزهای طلایی
نوجوانی به پا میکند؟ دیگر نمیشود با یک دنیا دلتنگی به خاطرات کودکی فکر
کرد وبا سبکبالی و خاطری خوش، از رویا درآمد... دیگر خاطره ها هم خنجر به
دست ایستاده اند تا روح را خنج بکشند، دیگر نه میشود به رویا رفت نه سراغ
دفتر رنگ پریده خاطرات، آنجا حالا اسمی که هزاران بار نوشته ام و میلیونها
بار با خواندنش شاد شده ام حالا قرار است تن شریفش زیر خروارها خاک دفن شود
و خاطرات مرا هم...
وایی چه میگویم، دیگر کدام خاطره؟ کدام کودکی، کدام قهرمان و اسطوره؟ وقتی
رضا احدی ات نباشد، دیگر کوچه های کودکی رنگ پریده است و خاطره ها خار دار
است و به قلبت فرو میرود.. وقتی رودی فولرم، وقتی مرد تکنیکی خاطره های
فوتبالی ام، نتواند از جا برخیزد دیگر با کدام نام و یاد، خاطر خود کنم
شاد؟
وایی...وایییی...خدایا، چرا این بغض لعنتی چنگال قدرتش را از گلویم
برنمیدارد؟ چرا نمیگذارد فریاد بزنم؟ چنان فریادی که تن اسطوره ام بلرزد،
شاید شوکی باشد برای برخاستنش! برای ایستادنش، قد راست کردنش، دوباره پرباز
کردنش نه پرواز کردنش!!
وایی خدایا چرا سایه شوم مرگ، چرا سیاهی رخت عذا، چرا گریه های از سر غم،
چرا غصه های از سر هجرت، دست بردار اسطوره هایمان نیست؟ آه....آه...سینه
مالا مال درد است و به گمانم مرحمی نیست. به گمانم؟! به گمانم؟ نه به یقین
مرحمی نیست بر این درد جگر سوز... رضا فولر، قهرمان جوانی ام، رضا احدی،
یادگار روزهای خوش استقلال آسیایی، حالا دیگر نیست ... دیگر رفت و تمام شد،
بدون تعارف تمام شد، بدون اغراق رضا احدی صاحب ناب ترین تکنیک فوتبال
ایران، تمام شد، او از خیلی وقت پیش تمام شد و حالا با اطلاعیه و ریا واژه
های تسلیت و بیانه های از سر اجبار هم دل پردردش را تسکین نمیدهد و یادش را
زنده نگه نمیدارد. او تا بود باید میبود!! باید در دسترس قرار میگرفت،
باید از او بهره میگرفت، تا بود باید به نامش، برایش به خاطرش قلم میچرخید و
سمت و پست و تیمی را برایش امضاء میکردند تا صادقی ها و پیروزها و جباری و
آندوهای دیگری از کارخانه بازیکن سازی اش، استخراج میشد، اما نشد و دیگر
همه چیز تماممممم...
دیگر حالا رضای محبوب ما ، لژیونر دهه شصت فوتبال ما، مردی که فوتبالدوستان
کشور غنی از تکنیک آلمان را مشتاق هنر پا به توپ بودن خود، کرده بود...
تمام شد... رفت... برای همیشه تاریخ...
ناصر خان مثل همیشه سر خرفت بمان ،رضا آمد، دردانه خانه ات باشد لطفا، او
در این کره خاکی، فقط خاک فوتبال را خورد و از در، دردانگی چیزی نصیبش نشد
جز خاطره استادیوم های پر هیاهو و آزادی سراسر آبی که با هربار پا به توپ
شدنش منفجر میشد...
آخ...رضا احدی، مرد محبوب استقلال، غریبانه رفتنت، آتشم میزند مرد، آتشی که
نه با سیل اشک خاموش میشود نه با با به خاک سپردنت، سرد... رضا احدی،
رفتنت را بدون تسلیت گفتن و بدون تسلیت شنیدن به سوگ مینشینم. واژه چه نقشی
برای تسکین دارد، آنهم واژه ای با این حقارت به این کم رنگی در این درد
سنگین...روحت شاد بازیکن محبوب روزهای طلایی کودکی ام..