حسن روشن، پیشکسوت و بازیکن سابق تیمملی
بازیهای مقدماتی جامجهانی 1978 بود و ما در اردو به سر میبردیم. من و مرحوم ناصر حجازی هم اتاقی بودیم. با استرالیا بازی داشتیم و از آنجایی که ناصرخان در دوره قبلی جامجهانی 4 گل از استرالیا دریافت کرده بود. هر چه به این بازی نزدیکتر میشدیم استرس و فشار روی او بیشتر میشد. همیشه با من درددل میکرد و بزرگترین دغدغهاش این بودکه آن اتفاق تلخ دوباره تکرار شود! اکثر اوقات روز را در فکر فرو میرفت و عصبی بود. ناصر زیاد اهل شوخی نبود و تنها کسی که با او شوخی داشت من بودم. برای بهتر شدن روحیهاش با خنده میگفتم: «تو گلر خوبی هستی، نکند مشکل دیگری داری که نمیگویی؟! ما این بازی را میبریم.
حالا ببین» و او در جواب میگفت: «تو تجربه این بازیها را نداری و نمیدانی این تیم بازیکنان بزرگ و نامی دارد». اما من همچنان هر وقت و هر جا که او را میدیدم جمله تکراری خودم را میگفتم: «این بازی را میبریم، حالا ببین» و او با عصبانیت نیشخند تلخی میزد و میگفت: «برو بابا»
نزدیک بازی شده بودیم وحال و اوضاع ناصر اصلا تعریفی نداشت. روزنامههای استرالیایی هم که دائم ما را مسخره میکردند و مردمشان هم که کلی از خجالت ما در آمده بودند.
روز موعود فرا رسید. فشار زیادی روی همه ما بود و از همه بیشتر روی ناصرخان. تماشاچیان ایرانی در استادیوم کم نبودند که از جان و دل ما را تشویق میکردند و به ما روحیه میدادند. بازی شروع شد و برخلاف آنچه که همه تصور میکردند خیلی خوب بازی کردیم و دست و پایمان را گم نکردیم. در نیمه اول داور یک پنالتی برای حریف گرفت که خوشبختانه توپ اوت شد. از آن لحظه به بعد انگار ناصر آدم دیگری شد. این بار او بود که به بچههای دیگر روحیه میداد. در دقیقه 75 بود که من یک گل به ثمر رساندم. در عین حال که از خوشحالی داشتم پرواز میکردم و احساسم این بود که اصلا روی زمین نیستم ولی با تعجب دیدم که یکی از آنهایی که دارد همراه من خوشحالی میکند ناصر است!
به هر ترتیبی که بود بازی را یک بر صفر بردیم و بهت را در چهره حریفانمان دیدیم. آخر بازی بود که دوباره به شوخی گفتم: «ناصر دیدی راست میگفتم تو ما را دستکم میگرفتی من بیخود چیزی نمیگویم» و هر دو میخندیدیم و آن سال به جامجهانی هم راه پیدا کردیم./ش