آزادی،خاموش بود و در آن شب مهتابی، گویی مدتهاست در این پیر پرخاطره،مسابقه ای انجام نشده و آفتابی به آن نتابیده است.
صدایی نبود و فقط سکوت بود.
انگار همین چند دقیقه قبل،این سکوها و این زمین،پر از صدا بود و رنگ.
در گوشه ای از تونل آزادی که در این ساعت،حدود 10 شب ،دوشنبه شب،کمی ترسناک هم شده بود،در اتاقی،هنوز سوژه وجود داشت.
آنجا مجتبی جباری بود.
پس از بازی برای تست دوپینگ به آنجا رفته بود.
خسرو و ایران نژاد زودتر رفتند.
گویی آن جماعت رسانه ای فراموش کرده بودند که پس از بازی شماره هشت بیاید و حرفهای داغ بزند.
حرفهایی درباره مجیدی،از هوادار،از امکانات و پول،از حریف،از زمین و زمان،از آنچه کاشته ایم و آنچه می خواهیم درو کنیم و اینک اویی که از اتاق دوپینگ آمد،شماره 8 بود.
او بود و آن جماعت موبایل و میکروفون به دست نبودند.
بیرون که آمد،عزیزی که او را بابا صدا زد در پی او آمد.
جباری وقتی او را دید،انگار آرام گرفت.
چند جمله ای زیر لب،به بابا گفت.
بابا هم زیاد حرص خورده بود.تا جاییکه قندش عصیانگر شود و او ناگزیر از انسولین استفاده کند.
مجتبی خواست بابا را آرام کند،گفت :حیف شد،بابا،خیلی حیف شد.خیلی حرص خوردیم در این بازی.خیلی خسته ام.زودتر بیا برویم،بابا.
آنها به سرعت رفتند و دیگر کسی اینجا نبود.
ماموران مبارزه با دوپینگ هم رفتند.
راستی خرداد نزدیک است،چقدر زود 6 سال از رفتن پدر گذشت،مجتبی! /ش