1 _سرش را بالا نمی آورد تا آنها که او را می شناختند ،متوجه حضورش نشوند.
سالهای سال از شبی گذشته بود که او،کاپیتان آن تیم عزیزکرده، جام طلایی را بالا برد که رویش نوشته بودند،قهرمان جام باشگاههای آسیا.
قدم هایش اما در آن روز زهری،شباهتی به روزهایی عسلی نداشت که با یک گام،مهاجمان حریف را می فرستاد لای چمن ها و قاطی بیکاره ها.
آن روزها که از جایگاه طرفداران سینه چاکش در آزادی و امجدیه،نامش از حنجره نسلی بارها و بارها صدا زده شد که جنگ را تجربه می کرد و لابد فردی که قرار بود اسطوره آن جمعیت شود،حائز شایستگی های زیادی بود.
2_آرام و لرزان آمد.
سرش پایین بود.پیرمردی که موهایش به لطف اشانتیون های دوست عزیز قدیمی در خیابان میرداماد،مشکی می زند اما کیست که نداند در پس این خروار مو،سپیدی غریبی پنهان شده است.
وقتی وارد مسجد شد،غلغله ای برپا بود.این قدر آدم مشهور و محبوب،آنجا بودند که انگار اینجا ،جایش نبود.جایی برای او نبود.
به سختی از میان جمعیت گذشت.اولین نفری که او را شناخت،رنگ به رنگ شد.
داشت بالا می آورد.او،یکی از نوجوانانی بود که در دهه 60 خیلی به تیم نزدیک بودند و آن روزها با خود اسطوره هایشان و امروز با عکس هایشان حال می کنند.شاید در ذهنش تصاویر از دوران اقتدار رفیق را مرور می کرد که انگار همین دیروز بودند و یکدفعه با تصویری عجیب روبرو شد.او حق داشت.
3_رفیق به صاحب مراسم رسید.رفت و روبوسی کرد.امیر در میان آن همه اشک و آهی که داشت،مدت مدیدی به فکر فرو رفت و پس از اینکه کاپیتان رفت،مدتی در حال خود نبود.یک نفر که انگار برادرش بود،پرسید دیدی چه شکلی شده ؟آنها باز هم آه کشیدند.این بار نه به خاطر عزای مادر که به عشق خاطرات مشترکی که سالها برایش الحمد نفرستاده بودند.
رفیق رفت میان جمعیت نشست.از صورت آرتیستیکی که در دوران اوج،عکاسان برای گرفتن عکس فرم از او رقابت داشتند،فقط بینی نحیفش هویدا بود.صورتش را با دو دستش پوشانده بود و زمزمه ای می کرد.معلوم نبود چه می گوید،انگار با خودش حرف می زد.انگار داشت رازهای مگو سالهای دور و نزدیک را پیش خود فاش می کرد.اینکه چطور فاصله عرش را تا فرش را به سرعت طی کرد ،خود البته یکی از همین رازها بود. از میان جمعیت،یکی متوجه حضورش شد.یاد سال پیش افتاد که او را روی آنتن دید و خوشحال بود که برگشته است .بعد یاد چند روز پیش افتاد که انتشار عکسی از استار دهه 60 و 70سینما در مطبوعات جنجال آفرید و همانجا خدا را شکر کرد که ،اینجا،عکاسی یا احیانا خبرنگاری دنبال اصل سوژه نیست .
4_هنوز به ربع ساعتی نرسیده بود که راه خروج در پیش گرفت.این بار،بر خلاف سلام نیم بند هنگام آمدن،وداعی در زمان رفتن نکرد.رفت از میان جمیعتی که همین طور می آمد و می رفت و در آنی غیب شد.
موقع رفتن سرش را بالا نمی آورد تا آنها که او را می شناختند ،متوجه حضورش نشوند./ش